همین ظهری داشتم باز سفره دلمو واس اقا پهن می کردمو و تایپ می کردم و زیر لب غرولند از هجمه دلتنگی که یا همه برگشتند یا دارن برمی گردند و من...
همین عصری بود که تو راه رسیدن به کلاس منور رو دیدم که گفت کلاس جریان بعدازظهرشو نمیره و وقتی دلیلشو پرسیدم واس چی؟گف داداشم داره از کربلا میاد و کربلا رو که شنیدم اینقد چشام برق زد که انگار از بستگان درجه اولم یا مثلا یه ناحیه ای از پیازمو و واستادم وسط راه باهاش به صحبت که یادم رفت که عجله داشتمو ده دقیقه دیگه شروع کلاسه و کلی راه مونده و باز حالی به حالیم کرد
تا اینکه همین یه ساعت پیش زینب (ب.پ)برام نشونی از ارباب آورد و من که فکرشو نمی کردم و نفس نفس زنان تو سرما از کلاس مهدویت دانشکده الهیات خودمو رسونده بودم به کلاس رسالت الهی,و اصن تو باغ هیشکدوم از دوستام نبودمو و فقط می خواستم سریع بشینم سرجام,فقط تونستم ذوق مرگ بشمو و بغض کنمو بگم:چه جوری ازت تشکر کنم,واقعا ممنونم ؛هیچی مثه این امروز اینقدر نمی تونست خوشحالم کنه
.
.
.
مهر ارباب,تسبیح ارباب یا بهتره بگم:خاک پای ارباب بوسیدن داره هاااااااااااااااا
چه حس خوبیه وقتی اینور بال بال می زنی که چرا دستات خالی موند یکی برات نشونی میاره و میگه:دعات کردم ریحان,به یادت بودم
اینجور وقتا دلت می خواد بمیری از خوشحالی که یه نفر وقتی تو فک میکردی ممکنه حتی از تو یادشم نیاد واست دعا کرده,اسمتو جایی و پیش اربابات برده و وجودتو تبرک کرده
خیلی مخلصیم سروران-اذن کنیزی میدین؟؟؟
94/9/18